دو سالگی
رنگین کمان 5
این روزها... 18
بازی 19
بیست و سه ماهگی آوا: یه بسته استیکر حروف خریدم و ازت خواستم یکی یکی بچسبونی روی جلد یکی از کتابهای انگلیسی ات. اینم نتیجه کار برام جالب بود که سعی می کردی خیلی دقیق انجامش بدی و همه با هم فاصله داشته باشن و روی هم قرار نگیرن تاریخ عکس : 1392/03/18 این مهر قدیمی رو بابا بهت هدیه کرد. برات کاغذ آوردم و شما هم حسابی روی کاغذ مهر زدی. تاریخ عکس : 1392/03/12 ...
این روزها... 17
امروز کلی هم غصه خوردی برای این زنبور کتاب می می نی و البته طبق معمول تلاش من برای منحرف کردن ذهنت کاملا بی فایده بود. دوباره می اومدی سراغ این صفحه و می گفتی:"چی شد؟... آخ شده ... داره می افته... " در مورد درخت هم همینطور. با غصه می گفتی:"درخت چی شده؟ ... آخ شده ... این چیه؟ (منظورت تیری بود که رفته تن زنبور) " گفتم: آوا چیزی نیست. بازی می کنن. با ناراحتی می گفتی: " نه! نه! " تاریخ عکس: 1392/03/07 ...
از آوا شنیدن 2
این روزها... 16
تا چند روز پیش اگه کسی این عکس رو به من نشون می داد، برام هیییییییچ چیز جالبی نداشت و می گفتم یکی از صفحه های کتاب آئین نامه راهنمایی و رانندگی ایه دیگه ولی الان ... کلی خاطره دارم ازش تاریخ عکس: 1392/03/05 دختر گلم این کتاب فقط جزیی از دستبردهای جنابعالی به اموال مامان و باباست. چند روز پیش این کتاب رو کشف کردی و از همه مهم تر این صفحه رو. بعد از بابا پرسیدی: این چیه؟ و بابا هم جواب داد: آقای پلیس. این شروع ماجرا بود و بعد ... اوائل کتاب رو می دادی دستمون و می گفتی: آقای پلیس کجاست؟ بعد ما برات پیداش می کردیم و خوشحال می گفتی: آقای پلیس بعد ماهرتر شدی و البته کتاب فرسوده تر. به کمک ما نیازی نداشتی و خودت ک...
پازل 2
بعد از این که اولین تلاشم برای ساخت پازل دو تکه مورد پسند دختر گلم با شکست روبرو شد، دوباره دست به کار شدم و البته باز هم از نقاشی شروع کردم. گفتم: "آوا، دوست داری چی نقاشی کنم برات." طبق معمول جواب داد خورشید خانم. (این روزها عاشق خورشید خانم شده و قصه های مربوط به خورشید خانم) بعد یه خورشید خانم کشیدم و خورشید خانم محترم رو نصف کردم و از دختر گلم خواستم خورشید خانم رو دوباره درست کنه و نتیجه کاملا موفقیت آمیز بود. تاریخ عکس: 1392/03/05 اینم امضای دخترم که کنار اغلب نقاشی هام هست ...
این روزها... 15
اگه بدونی چققققققققدر دلم وقت می خواد خیلی گرفتارم دیشب شربت خاکشیر درست کردم. کلی ذوق کردی براش اومدی کنارم و اصرار داشتی که همش بزنی، خیره می شدی به خاکشیرهایی که با هم زدنت جا به جا می شدن و ... بعد نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتی لیوان به لیوان کردن رو تمرین کنی خیلی بد بود. همه جا خیس شد. آب رو از پارچ می ریختی توی لیوان و از لیوان توی پارچ و ... بعد با چنان ذوق و شعفی به جا به جا شدن خاکشیرها نگاه می کردی که دلم نیومد بگم نه آخر سر هم از محبت بی اندازه شما بی نصیب نموندم و حسابی خیس شدم. کلی هم برام توضیح دادی و حرف زدی و ... "آوا آب ریخت لیوان بزرگ (به پارچ می گفتی لیوان بزرگ)" " ص...