آواآوا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 9 روز سن داره

آوا

بازی 19

بیست و سه ماهگی آوا: یه بسته استیکر حروف خریدم و ازت خواستم یکی یکی بچسبونی روی جلد یکی از کتابهای انگلیسی ات. اینم نتیجه کار  برام جالب بود که سعی می کردی خیلی دقیق انجامش بدی و همه با هم فاصله داشته باشن و روی هم قرار نگیرن تاریخ عکس : 1392/03/18 این مهر قدیمی رو بابا بهت هدیه کرد. برات کاغذ آوردم و شما هم حسابی روی کاغذ مهر زدی.  تاریخ عکس : 1392/03/12 ...
18 خرداد 1392

این روزها... 17

امروز کلی هم غصه خوردی برای این زنبور کتاب می می نی و البته طبق معمول تلاش من برای منحرف کردن ذهنت کاملا بی فایده بود. دوباره می اومدی سراغ این صفحه و می گفتی:"چی شد؟... آخ شده ... داره می افته... " در مورد درخت هم همینطور. با غصه می گفتی:"درخت چی شده؟ ... آخ شده ... این چیه؟ (منظورت تیری بود که رفته تن زنبور)  " گفتم: آوا چیزی نیست. بازی می کنن. با ناراحتی می گفتی: " نه! نه! "  تاریخ عکس: 1392/03/07 ...
7 خرداد 1392

این روزها... 16

 تا چند روز پیش اگه کسی این عکس رو به من نشون می داد، برام هیییییییچ چیز جالبی نداشت و می گفتم یکی از صفحه های کتاب آئین نامه راهنمایی و رانندگی ایه دیگه ولی الان ...  کلی خاطره دارم ازش تاریخ عکس: 1392/03/05 دختر گلم این کتاب فقط جزیی از دستبردهای جنابعالی به اموال مامان و باباست. چند روز پیش این کتاب رو کشف کردی و از همه مهم تر این صفحه رو. بعد از بابا پرسیدی: این چیه؟ و بابا هم جواب داد: آقای پلیس. این شروع ماجرا بود و بعد ... اوائل کتاب رو می دادی دستمون و می گفتی: آقای پلیس کجاست؟ بعد ما برات پیداش می کردیم و خوشحال می گفتی: آقای پلیس   بعد ماهرتر شدی و البته کتاب فرسوده تر. به کمک ما نیازی نداشتی و خودت ک...
5 خرداد 1392

پازل 2

بعد از این که اولین تلاشم برای ساخت پازل دو تکه مورد پسند دختر گلم   با شکست روبرو شد، دوباره دست به کار شدم و البته باز هم از نقاشی شروع کردم. گفتم: "آوا، دوست داری چی نقاشی کنم برات." طبق معمول جواب داد خورشید خانم.  (این روزها عاشق خورشید خانم شده و قصه های مربوط به خورشید خانم) بعد یه خورشید خانم کشیدم و خورشید خانم محترم رو نصف کردم و از دختر گلم خواستم خورشید خانم رو دوباره درست کنه و نتیجه کاملا موفقیت آمیز بود.  تاریخ عکس: 1392/03/05 اینم امضای دخترم که کنار اغلب نقاشی هام هست ...
5 خرداد 1392

این روزها... 15

اگه بدونی چققققققققدر دلم وقت می خواد  خیلی گرفتارم    دیشب شربت خاکشیر درست کردم. کلی ذوق کردی براش  اومدی کنارم و اصرار داشتی که همش بزنی، خیره می شدی به خاکشیرهایی که با هم زدنت جا به جا می شدن و ... بعد نمی دونم چی شد که تصمیم گرفتی لیوان به لیوان کردن رو تمرین کنی  خیلی بد بود. همه جا خیس شد. آب رو از پارچ می ریختی توی لیوان و از لیوان توی پارچ و ... بعد با چنان ذوق و شعفی به جا به جا شدن خاکشیرها نگاه می کردی که دلم نیومد بگم نه  آخر سر هم از محبت بی اندازه شما بی نصیب نموندم و حسابی خیس شدم. کلی هم برام توضیح دادی و حرف زدی و ... "آوا آب ریخت لیوان بزرگ (به پارچ می گفتی لیوان بزرگ)" " ص...
4 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به آوا می باشد